در زندگی من دفتر و قلم و کتاب جایگاه ویژه ای دارد. روزی را به یاد ندارم که بدون کتاب هایم شب کرده باشم. پدر و مادرم هر دو در کاشان معلم بودند و علاقه مند به تدریس تا اینکه با تولد سومین فرزند خانواده، مادرم دیگر فرصت تدریس در مقطع ابتدایی را پیدا نکرد و تمام وقتش را صرف تربیت فرزندان کرد. اما دست از امر آموزش نکشید و با دقتی که در این زمینه داشت در خانه روی آموزش ما کار می کرد. من در چهار سالگی سواد خواندن و نوشتن داشتم و در پنج سالگی تمام کتاب های کلاس اول ابتدایی را خوانده بودم. آنقدر به مدرسه علاقه داشتم که هر روز گریه می کردم و به مادر می گفتم پس کی به مدرسه می روم تا اینکه او مرا به اداره آموزش و پرورش برد و درخواست کرد تا اجازه بدهند به مدرسه بروم، ولی رئیس آموزش و پرورش کاشان که در آن زمان حاج آقای «مشکینی» بود گفت این کار غیر مجاز است، ولی وقتی اصرار و علاقه ما را دید از من امتحان گرفت و وقتی دید همه درس ها را بلدم، و چند تا سوره قرآن هم خواندم به من اجازه داد که از همان آبان ماه سال 1360 ثبت نام کنم و به مدرسه بروم. سال اول و دوم ابتدایی را به صورت جهشی خواندم و وقتی قرار بود تازه مدرسه بروم، رفتم کلاس سوم ابتدایی.
با توجه به اینکه همه درس های کلاس اول را بلد بودید در سال اول، کلاس برایتان خسته کننده نبود؟
خیر. با اینکه درس ها را بلد بودم ولی لذت می بردم. همیشه در همه سال های تحصیل درس هایم را قبل از شروع کلاس می خواندم تا آماده باشم به همین خاطر بیشتر از همه سؤال می پرسیدم و همیشه از بقیه همکلاسی ها جلوتر بودم. اطرافیان می گفتند خسته می شوی ولی اصلاً از درس خواندن خسته نمی شدم و همیشه آماده بودم.
مادرم همیشه با وجود گذشت سال و تغییر نظام آموزشی، جزوه های روش تدریس جدید را از آموزش و پرورش می گرفت و با من و دو برادر دیگرم که آنها هم جهشی درس خواندند و هر دو بعدها مهندس عمران شدند، کار می کرد. تا پایان سوم راهنمایی شبی نبود که مادرم در درس هایمان ما را کمک نکند.
حالا مادرم خوشحال است که از روز اول مدرسه که به سر کلاس رفته ام دیگر درس خواندن را رها نکردم.
در قبال این درس خواندن آیا تشویق خاصی هم می شدید؟
یادم نمی آید هرگز به خاطر مادیات درس خوانده باشم و کسی قول پول به من داده باشد فقط وقتی کلاس دوم دبستان بودم مادرم گفت اگر بیست تا بیست بگیرم هدیه ای به من می دهد و هدیه اش عروسکی بود که خودش درست کرده بود و بسیار دوستش داشتم. پدرم هم در سال چهارم عکسم را به روزنامه داد و چاپ کردند. تشویق هایم همگی معنوی بود و واقعا از لبخند مادرم لذت می بردم.
در دوران دبیرستان چه می کردید؟ چه چیز باعث شد به رشته شیمی گرایش پیدا کنید؟
در دبیرستان رشته تجربی می خواندم تا اینکه وارد حرفه پزشکی شوم. برخی پیشنهاد دادند که وارد رشته ریاضی شوم تا پایه تحصیلی ام قوی تر شود و بهتر در رشته پزشکی قبول شوم. این را هم بگویم که در کل شیطنت های خاص خودم را داشتم ولی ناگهان علاقه به شیمی باعث شد که سر درس آن کلاس به همه کس و همه چیز پشت کنم و حواسم فقط به درس باشد. زندگی و اکتشافات دانشمندان شیمی برایم جالب بود. آزمایش هایی که می کردند و جالب تر از همه ساختمان اتم های هر مولکول بود تا اینکه در سال سوم دبیرستان وجود دبیر شیمی بسیار خوبم خانم «شهلا نزادی» انگیزه مضاعف من به ادامه رشته شیمی شد و دیگر تصوراتم را در مورد رشته پزشکی و داروسازی رها کردم و با درک زیبایی های علم شیمی دیگر این رشته را رها نکردم. البته برایم بسیار جالب بود که بعدها دختر خانم «نزادی» شد دانشجوی من.
نقش والدین تان در کمک های آموزشی به چه صورتی ادامه داشت؟
مادرم کمتر می توانست در دوره دبیرستان کمکم کند. در عوض پدرم حلاّل مشکلاتم بود. او فردی بسیار مطلع و یک دایرة المعارف سیار بود. وی در بسیاری از رشته های علمی اطلاعات بسیاری داشت و سؤالی نبود که بپرسم و پدرم نداند. کتاب های بسیاری داشت که به ما توصیه می کرد بخوانیم و خودش دایم در حال خواندن کتاب بود. مطالعه جزء مهمی از زندگی اش بود. او الگویی بود که من در دوران دبیرستان داشتم.
با توجه به چنین توجهاتی که از سوی والدین به شما می شد پیشرفت های تحصیلی تان هم دور از انتظار نبود.
والدینم واقعا زحمت کشیدند ولی من هم واقعا درس می خواندم؛ مثلاً در سال چهارم دبیرستان، سخت ترین سال زندگی ام را پشت سر گذاشتم. پدرم از قبل بیماری قلبی داشت و آن سال پزشکان او را جواب کردند و گفتند تنها راه درمانش مداوا در فرانسه است. استرس و نگرانی بسیاری داشتم و از سویی دیگر فردای روز پرواز والدینم به فرانسه امتحان کنکور داشتم و با توجه به کارها و رفت و آمدهایی که برای فرستادن پدرم به فرانسه داشتیم، توانستم بهترین رتبه مرحله اول را در مدرسه مان بیاورم و بعد 45 روز فرصت داشتم که برای مرحله دوم آماده شوم در حالی که باید در نبودِ والدین به کارهای خانه می رسیدم و مواظب دو برادرم بودم و تازه امتحانات سال چهارم دبیرستان را می دادم، که به خواست حق توانستم در درس شیمی، در همان سال 72 که دیپلم گرفتم بهترین نمره شهر کاشان را که 5/19 بود بگیرم. در هر حال در نبودِ پدر و مادر وقتم را طوری تنظیم کرده بودم که بتوانم درس هایم را حتما بخوانم تا اینکه نزدیک امتحان مرحله دوم والدینم به ایران برگشتند. پدرم بهتر شده بود ولی مادرم در اثر استرس های بسیار دچار بیماری شده و احتیاج به عمل جراحی داشت و من تمام مدت در بیمارستان بالای سر تختش بودم و همراه پرستاران تا صبح بیدار می ماندم و درس می خواندم تا بالاخره توانستم کنکور بدهم و در رشته شیمی کاربردی دانشگاه خواجه نصیر تهران قبول شوم اما ناراحت بودم چون رتبه ام برای دانشگاه صنعتی شریف خوب بود ولی چون آن سال آن دانشگاه، دانشجوی کارشناسی از رشته ریاضی و فیزیک نمی گرفت و من هم رشته ام ریاضی بود، از ورود به دانشگاه شریف محروم شدم؛ حتی هنگام تحصیل در دانشگاه خواجه نصیر سعی کردم انتقالی بگیرم ولی نشد. اما بعدها متوجه شدم که تقدیر من چنین بوده و همان روزهای تحصیل در دانشگاه خواجه نصیر مفیدترین سال های زندگی من بوده، اوج پرواز و سکّوی پرتاب من، اساتید بسیار فعال و خوب آن دانشگاه بودند بخصوص خانم دکتر «شهناز رستمی زاده» و آقای «سعید بلالایی» که به من انگیزه بسیار دادند تا گرایش شیمی آلی را انتخاب کنم. آنقدر جو دانشگاه و اساتید خوب آنجا رویم تأثیر گذاشته بود که شعری هم برایشان گفتم.
این حس در وجود شما بود و یا اینکه دیگر دانشجویان هم چنین اساتیدی در مورد دانشگاه و اساتید داشتند؟
راستش را بخواهید همه در چنین احساسی شریک نبودند. بعضی دانشجوها برخی اساتید را قبول نداشتند ولی من از همه آنها کسب علم می کردم و می گفتم هر چه باشد استاد هستند و بهتر از من و هیچ کلاسی نبوده که دو ساعت در آن نشسته و چیزی یاد نگرفته باشم. مثلاً روزی سر کلاسی که همه دانشجویان می گفتند استاد خوبی نیست، من با دقت به درس گوش می کردم و بعد بلند شدم و سؤالی پرسیدم و دانشجویان دیگر گفتند خواب بودیم و به صدای تو از خواب پریدیم!
من حتی از جنبه های منفی برخی استادها در نحوه تدریس الگو می گرفتم تا خودم بعدها در موقع تدریس مرتکب آن خطاها نشوم. در یک کلام، می خواهم بگویم بنا به روایت حضرت علی(ع) من خودم را بنده تمام اساتیدم می دانستم ولی بودند دانشجویانی که بهره کافی را نمی بردند و فقط وقتشان را تلف می کردند.
پس با این حساب هیچ وقتی از شما در دانشگاه تلف نشده است؟
به جرئت می توانم بگویم از سال دوم به بعد دقیقه ای از وقتم را بیهوده تلف نکرده ام. تمام دوستان دوران تحصیلم دوست داشتند به پارک و سینما بروند ولی من اصلاً به فکر تفریح نبودم و می گفتم باید فقط درس بخوانم. هر کسی پشت سرم چیزی می گفت ولی باور کنید آنقدر وقت هم نمی گذاشتم که بروم برای خودم مواد غذایی بخرم و گاه نان و نمک می خوردم. حتی وقتی مادرم مریض می شد، فرصت سر زدن به وی و شهرمان را نداشتم، تا اینکه کم کم به پایان دوره کارشناسی نزدیک شدم.
به پایان چیزی که سکوی پرش شما بود و تازه شروع بقیه راه.
بله، گاه می شد به خاطر توجه بیش از حد به درس در فاصله بین دو ترم به کاشان نمی رفتم و به عنوان تنها ساکن خوابگاه از صبح تا شب درس می خواندم و تنها مونسم پنجره اتاقم بود و درختی که از پشت آن پیدا بود. با خدا حرف می زدم و از او می خواستم تا کمکم کند بتوانم کنکور ارشد را با موفقیت پشت سر بگذارم و همان روزها جزو زیباترین دوران عمرم بودند. روزی روی مسئله ای فکر می کردم هر چند ظاهر آن مبحث برایم جا افتاده بود ولی عمق آن را درک نمی کردم. آخرش آنقدر فکر کردم که ناگهان گویا راه حل عمق درس به من الهام شد و از شدت خوشحالی به دنبال کسی در خوابگاه می گشتم تا از آن چیزی که فهمیده بودم برایش بگویم. در آن روزها هر کس مرا می دید فکر می کرد خیلی بدبخت هستم که هیچ تفریحی ندارم و از زندگی ام لذت نمی برم اما من خودم را خوشبخت ترین فرد عالم می دانستم. نماز شکر می خواندم و دعا می کردم تمامی کسانی که دوست شان دارم مثل من لذت درک علم را بچشند. جا دارد از دو دوستم در آن دوره یادی کنم که از نظر رشد معنوی تأثیر بسیاری روی من گذاشتند و ایمان و اعتقادم را عمق بیشتری بخشیدند. آنها خالصانه و دوستانه ایرادهایم را می گفتند و علاوه بر اینکه رقیب من بودند نقطه تحولی هم برایم بودند که از آنها مطالب بسیاری آموختم. البته خاله ای مؤمن و معتقد هم داشتم که دبیر ریاضی بود و او هم حمایت های بسیاری از من می کرد و در آن سن کم مرا در زمینه های دینی به راه درست هدایت می کرد.
خب در دوره کارشناسی ارشد چه کردید؟ در رشته ای که دوست داشتید قبول شدید؟
بله. در گرایش شیمی آلی دانشگاه تهران پذیرفته شدم؛ در همان رشته ای که می خواستم و انتخاب کرده بودم. البته در سال اول کمی افسرده بودم چون می دیدم محیط آنجا و روابط بسیار با دانشگاه خواجه نصیر فرق می کرد. توجهات مسئولان دانشگاه هم به شاگرد اول های دانشگاه خودشان بود. شرایط خوابگاه هم فرق می کرد، هر چند امکانات مثل خوابگاه قبلی کم بود ولی جای شکر داشت که سالن مطالعه داشتم و جایی برای درس خواندن پیدا می کردم.
وقتی در دانشگاه خواجه نصیر پذیرفته شدم همان سالی بود که تعداد پذیرش دخترها در دانشگاه زیاد شده بود ولی اتاق خوابگاهها کم بود و ما مجبور بودیم هشت نفری در یک اتاق زندگی کنیم. دانشجویان طبق معمول شیطنت می کردند و من چاره نداشتم که در پشت بام و در شرایط بسیار بد درس بخوانم و یا به دلیل نبودِ اتاق مطالعه و یا قفل بودن پشت بام کف راهروی خوابگاه بنشینم و درس بخوانم. هر چند در دوره ارشد در اتاق مان چهار نفر بیشتر نبودیم که در نهایت دو نفر در دکترا قبول شدیم.
پس با این حساب نباید دانشجویی بهانه بیاورد که شرایط خوبی برای درس خواندن و پاس کردن امتحان هایش در خوابگاه ندارد.
واقعا همین طور است. من الان به دانشجویانم می گویم ما در بدترین شرایط خوابگاهی درس می خواندیم با حداقل امکانات. تنها جایی که به ما اختصاص داشت همان تخت هایمان بود که باید حس می کردیم کسی در اطراف مان نیست تا با تمرکز درس بخوانیم. خودستایی نباشد ولی مثالی می آورم که بدانید در هر شرایطی می شود درس خواند و مطالعه کرد. می خواهم بگویم نگهبان های دانشگاه تهران بهتر از هر کسی می دانستند که من چقدر درس می خوانم و کار می کنم. قبل از ساعت شش صبح آنها را از خواب بیدار می کردم و وارد دانشگاه و آزمایشگاه می شدم و شب ها ساعت یازده بیرون می آمدم و به طرف خوابگاه راهی می شدم. با توجه به اینکه نامه ای از مسئولان گرفته بودم که در حال تحقیق هستم اجازه داشتم که تا ساعت ده شب بیرون باشم ولی به قول دانشجویان وقتی آخر شب خسته و خواب آلود به خوابگاه می رسیدم کسی اعتراض نمی کرد که چرا دیر آمده ام و من فقط فرصت داشتم که کمی بخوابم و دوباره از ساعت سه و چهار صبح بیدار شوم و دوباره درس بخوانم و راهیِ دانشگاه شوم. چهارده ماه برنامه زندگی من همین بود و حتی در ماه رمضان همان یازده شب که به خوابگاه می رسیدم افطار می کردم و فرصت نداشتم در آزمایشگاه شیمی و هنگام کار چیزی بخورم.
شنیده ایم در همان دوران دانشجویی استاد هم بوده اید؟
بله. در همان شرایط و در حالی که سخت به فکر ارائه تزم و آمادگی برای دوره دکترا بودم سر کلاس هم می رفتم؛ حتی یک بارم یادم است که خیلی سرم شلوغ بود ولی دلم نیامد امتحان راحتی از بچه ها بگیرم و سرسری اوراق را تصحیح کنم نشستم و خط به خط ورقه های دانشجویان را خواندم و نخواستم به خاطر خودم و کارم، از دانشجوهایم کم بگذارم. واقعا هم ایمان دارم که به خواست خدا زمان برایم برکت داشت. عرض زندگی و برکت وقت را حس می کردم تا اینکه یک و نیم سال پس از ورود به دوره کارشناسی ارشد با توجه به همان برکت وقتی که داشتم توانستم در عرض یک ماه و نیم به اندازه چند ماه درس بخوانم. البته وقتی در رشته دکترا قبول شدم از خودم هم راضی نبودم و فکر می کردم تحقیقاتم درست به نتیجه نرسیده است.
با این حساب نه تنها فرصت رفتن به کاشان بلکه فرصتی هم نداشتید که بین هر مقطع لااقل نفسی تازه کنید؟
بله. با اینکه دلم برای خانواده تنگ شده بود و آنها هم همین طور می خواستند مرا ببینند ولی گلگی نمی کردند با وجودی که والدینم هر دو بیمار بودند و من تنها دختر خانواده ولی می گفتند درسَت را بخوان و به خاطر ما به کاشان نیا. من هم چنان حواسم به درس بود که اصلاً نمی دانستم در اطرافم چه خبر است. به کسی کاری نداشتم و حواسم فقط به کارهایم بود و همین باعث شد که دوره کارشناسی تمام نشده وارد ارشد شدم و هنوز از ارشد دفاع نکرده بودم که سر کلاس های دکترا بودم. در واقع اصلاً فرصتی بین این مقاطع نبود و تمام ده سال دانشگاه به هم پیوسته بود.
از پذیرفته شدن در مقطع دکترا می گفتید و اینکه هنوز خیلی راضی نبودید.
قبولی من در امتحان تافل بسیار برایم انگیزه بخش بود و مرا در ادامه راهم جدی تر کرد تا اینکه سال 77 سر کلاس درس در دانشگاه آزاد قم بودم که فهمیدیم نتایج دکترا اعلام شده است. وقتی دانستم رتبه اول آزمون دانشگاه تربیت مدرس را کسب کرده ام واقعا خبر برایم غیر منتظره بود. سریع به حرم حضرت معصومه(س) رفتم و گفتم خدایا، در قبال موفقیت هایی که به من می دهی چه می خواهی، واقعا لیاقت این همه لطف را دارم یا نه؟
بعدش دوباره در کنکورهای دیگر دانشگاهها هم امتحان دادم و در رتبه اول دکترا از دانشگاه اصفهان و رتبه سوم دانشگاه شهید بهشتی در گرایش شیمی آلی پذیرفته شدم ولی دوباره کنکور دانشگاه شریف را هم دادم و در رتبه اول آنجا قبول شدم. رفتن به آن دانشگاه چون از مقطع کارشناسی آرزویم بود، بسیار برایم لذت بخش بود. امکانات دانشگاه شریف و خوابگاه آن بسیار عالی بود. منی که در شرایط بد خوابگاههای قبلی درس خوانده بودم، خوابگاه دانشگاه شریف برایم کاخی بود و به محض اینکه برای اولین بار وارد آن سوئیت مجهز شدم ناخودآگاه این شعر بر زبانم آمد که
هر چه در این دایره دستت دهند
گر نپسندی به ز آنت دهند
تمام خستگی هایم با ورود به آن خوابگاه جبران شد و با خودم فکر کردم اگر واقعا از همان سال اول در آنجا پذیرفته شده بودم چقدر امکانات پیشرفت هم سریع تر بود اما بالاخره به دانشگاه شریف رسیده بودم.
با این حساب درس خواندن ها با سرعت هر چه بیشتر ادامه داشت؟
بله. وسایل آزمایشگاهها و اساتید دانشگاه شریف بسیار عالی بودند ولی گاه تأسف می خوردم دانشجویانی که با آن همه زحمت در دوره دکترای آن دانشگاه پذیرفته شده اند چرا گاه دل به درس نمی دهند و کم کاری می کنند. چون خودم سختی های بسیار کشیده بودم ایمان داشتم که باید در مقابل امکانات احساس مسئولیت داشته باشیم و وقت مان را ضایع نکنیم. دوباره مثل دوره ارشد، نگهبان ها اولین کسی را که در دانشگاه می دیدند من بودم تا اینکه با بهترین نحو امتحاناتم را دادم و به عنوان جوان ترین فارغ التحصیل دکترای شیمی تا سال 82، در حالی که 27 سال سن داشتم از دانشگاه شریف فارغ التحصیل شدم.
پس از طی این مدت تحصیل آیا احساس خستگی نمی کردید؟
خیر. با وجود اینکه در هنگام تحصیل، تدریس هم می کردم ولی اولین آرزویم هنوز هم این است که دوباره به تحصیلات و تحقیقاتم ادامه بدهم و مثل یک دانشجو در کلاس دیگر رشته های مرتبط شیمی بنشینم.
در حال حاضر در کدام دانشگاهها تدریس می کنید؟
قبلاً در دانشگاه تهران و شریف تدریس داشتم ولی فعلاً عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد قم و دانشگاه کاشان هستم. البته با وجود سوابق علمی و اینکه فارغ التحصیل دانشگاه شریف هستم. می توانم در دانشگاههای دیگری هم تدریس کنم ولی حواسم هست که در اولین مرحله یک مادر و همسر هستم و وظایفی بر عهده دارم.
یک سؤال خصوصی. با توجه به این همه مشغله، کی فرصت کردید که ازدواج کنید. اصلاً خواستگارتان کی وقت کرد که به خواستگاری شما بیاید؟
خوب از قبل آنقدر برنامه ریزی کرده بودند که سر وقت در کاشان باشم. سال 81 در حالی که احساس می کردم دارم زود ازدواج می کنم پای سفره عقد نشستم آن هم به توصیه اطرافیان که می گفتند نباید به خاطر درس ازدواج را فراموش کنم. دوباره به همان شیوه ای که داشتم و همیشه از تجربه دیگران استفاده می کردم تجربیات بزرگ ترها را قبول کردم، ولی دیدم ازدواج واقعا کارم را سخت تر کرد.
همسرتان با شرایط تحصیلی شما چطور کنار آمدند؟
راستش را بخواهید پدرم کلاً با ازدواج من در شرایطی که هنوز دکترایم را نگرفته بودم مخالف بود. او آرزوهای بسیاری برایم داشت و از همسرم تعهد کلامی و کتبی گرفت که هرگز مانع تحصیل و شرایط کاری و تدریس من نشود. هر چند بعد از شروع زندگی مشترک دیدم همسرم نه تنها مخالفتی ندارد بلکه خود مشوّق من است و می گوید نباید سوابق خوبت را هدر بدهی. در واقع همسرم صبور بود و شتاب دهنده به کارهایم؛ ولی با وجود دو پسرم محمد و علی که در سال 83 و 85 به دنیا آمدند دیگر نمی توانستم به بچه ها بگویم صبوری کنید و در عمل، سرعت پیشرفتم کندتر شده بود. هر چند بیشتر زحمات بچه ها به عهده مادرم است و او با اینکه بچه هایم هنوز کوچکند ولی دارد روش آموزشی خودش را از الان روی آنها پیاده می کند.
گفتید که همسرتان از زندگی با شما شکایتی ندارد ولی احتمالاً خانواده همسرتان که هنوز مثل خانواده خودتان با شیوه زندگی شما آشنا نبودند، انتظار داشتند که همپای آنها به مجالس و میهمانی بروید و بنشینید پای نقل و گفتگو.
بله. همسرم درکم می کرد. همچنین خانواده و فامیل که از بچگی دیده بودند چگونه در حال درس خواندن هستم و اگر مجبور شوم به یک میهمانی بروم حتما کتاب هایم همراهم است اما خانواده همسرم هر چند هیچ وقت گله نکردند ولی از نگاهشان می فهمیدم که دوست دارند همراه شوهرم به میهمانی ها بروم. واقعا قبول دارم که از سهم مادری کم گذاشته ام و مادرم به بهترین وجه آن را جبران می کند ولی همسرم کمیِ سهم خودش را که جبران پذیر هم نیست با صبوری تحمل می کند و همین صبوری او به من جرئت می دهد که ناخواسته حق بیشتری را از او ضایع کنم.
نگفتید همسرتان شغل و تحصیلاتش چیست؟
همسرم مهندس متالوژی است و در حال حاضر مدیر کارخانه ای در کاشان است.
با توجه به اینکه در ایران آخرین حد تحصیل همان مقطع دکتراست آیا با این همه علاقه تلاشی برای رفتن به خارج از کشور و گرفتن مدرک فوق دکترا نکردید؟
مدرک دانشگاه صنعتی شریف آنقدر معتبر است که هر کسی که دکترای آن دانشگاه را داشته باشد می تواند به راحتی برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود همان طور که خیلی ها رفتند و دیگر بازنگشتند. اما من علاقه ای به رفتن نداشتم چون می ترسیدم مثل خیلی از کسانی که رفتند و گفتند حتما برمی گردیم، بروم و با دیدن امکانات دانشگاههای خارج از کشور وسوسه شوم و برای همیشه در آنجا ماندگار شوم.
در واقع همان بحث فرار مغزها و امکاناتی عالی که دانشگاههای جهان در اختیار تحصیلکرده های خوب می گذارند؟
بله. دوستی داشتم که بسیار مؤمن و متعهد بود. می گفت فقط برای مدت کمی می رود و زود برمی گردد. وی آنقدر باایمان بود که لباس های خاصی طراحی کرده بود که در کانادا بتواند حجابش را در حین کار به درستی رعایت کند ولی همان دوستم در اولین ایمیلی که فرستاد نوشت با دیدن امکانات علمی اینجا اولین فکری که به ذهن می رسید برنگشتن به ایران است. بعدها هم با یک ایرانی دیگر که هر دو برای ادامه تحصیل رفته بودند، همان جا ازدواج کرد و در کانادا ماند.
می ترسم من هم بگویم برمی گردم و آن وقت دیدن امکانات علمی که عطش رسیدن به آن را دارم پایم را سست کند و آن وقت من هم بمانم و مادرم دوباره چشم به راهم. من واقعا اشک مادرانی را که فرزندان شان رفته بودند تا برگردند دیده بودم و فرزندانی که با امکانات دولت می رفتند و همان جا پذیرش می گرفتند و برنمی گشتند. اما من دوست دارم در کشور خودم و حتی در همین شهر خودم کاشان خدمت کنم حتی در دبیرستان های شهرم و در کوچه و خیابانی که دوستش دارم.
پس واقعا هیچ علاقه ای برای ادامه پیشرفت ندارید؟
ببینید بسیار دوست دارم که برای کارهای تحقیقاتی و علمی و تبادل علم و اطلاعات به خارج از کشور بروم ولی همیشه دلهره ای دارم که نکند من هم ماندگار شوم. دیده بودم برخی استادهای خودم را که در اثر کثرت زندگی در خارج از کشور با اینکه از لحاظ علمی بسیار قوی بودند ولی از نظر اخلاقی و فرهنگی، رفتارهای درست فرهنگی ما را غلط می دانستند و فکر می کردند کارهای ما فقط مانع پیشرفت مان است. در حالی که فرهنگ ما باعث پیشرفت است و نه مانع آن. البته بودند کسانی که هنوز وجهه فرهنگی خود را حفظ کرده بودند مثل آقای دکتر «محمد محمودی هاشمی» استاد راهنمای من در دوره دکترا، که از هیجده سالگی در آمریکا زندگی کرده بود و از نظر ایمان و اخلاق واقعا الگو بود و غنی از فرهنگ ایرانی.
در واقع فکر می کنم آدم باید ظرفیت هر چیزی را داشته باشد چون اکثر افراد عوض می شوند و نظم و قانون حاکم بر دانشگاههای خارج از کشور چنان آنها را مبهوت می کند که راه برگشت برایشان نمی گذارد. فرض کنید در ایران ما برای انجام یک آزمایش باید هر کدام از وسایل را با کلی دوندگی پیدا کنیم ولی در خارج از کشور با یک تلفن کل وسایل مورد یک نیاز محقق با تمام جزئیات درخواستی اش فردای روز درخواست روی میز کارش است. به طور حتم هر کسی به آن شرایط عادت کند کار در ایران برایش خسته کننده است.
در حال حاضر فقط تدریس می کنید و یا اینکه کار تحقیقاتی هم دارید؟
تدریس و تحقیق من با هم عجین هستند. تا به حال هشت مقاله تحقیقاتی در نشریات بین المللی معتبر داشته ام و ده مقاله ام در سمینارهای داخلی و خارجی شرکت کرده و سخنرانی های بسیاری داشته ام.
یک بار در دوره دکترا بورسی از طرف ژاپن به من اعطا شد که مربوط به دوره AIEJ بود که بورس تبادل دانشجو بود و ژاپن در هر کدام از گرایش های فنی و علوم پایه یک نفر را می پذیرفت. همه شرایط برای این تحقیقات یک ساله فراهم شده بود با درآمد صد هزار ین در ماه همراه با امکانات پیشرفته آزمایشگاهی، که در نهایت زمان سفر با دوران تولد پسر اولم یکی شد و نتوانستم به ژاپن بروم. یک بار هم از دانشگاه «گیسن» آلمان برایم پذیرش پنج ماهه آمد که با وجود انجام مراحل اداری امکاناتش در نهایت فراهم نشد.
از آرزوهایتان بگویید. غیر از درس خواندن هیچ خیالات و تصوراتی نداشتید. معمولاً دختران جوان هم سن شما در زمان تحصیل خیالات بسیاری در سر می پرورانند؟
اولین آرزویم همیشه سلامت والدینم است و بودنم در زیر سایه آنها و در کل سعادت خانواده ام. اما بعد از آن، همه آرزوهایم در درس خلاصه می شود. در دوران دبیرستان آرزویم قبولی در رشته شیمی بود و بعد قبولی در کارشناسی ارشد و سپس مقطع دکترا، آن هم برای خدمت به خلق. واقعا آرزویم این است که به هر جا می رسم و هر قدمی که برمی دارم رضای خداوند در آن باشد و بتوانم یک معلم و محقق نمونه باشم.
خانم دکتر پس از اینکه با مراحل دشوار تحصیلات پر از موفقیت شما آشنا شدیم، واقعا دل مان می خواهد بدانیم انگیزه اصلی شما برای تدریس و تحقیق چیست و اینکه دوست دارید بتوانید یک معلم نمونه باشید.
ببینید برای من فرق نمی کند که در دانشگاه درس بدهم و یا در دبیرستان، دلم می خواهد به بهترین روش و با توجه به تجربیاتی که از دیگران کسب کرده ام به بهترین نحو تدریس کنم و اولین الگویم هم مادرم بود. البته پدرِ مادرم هم لیسانس ریاضی از دارالفنون را داشت و مدیر دبیرستانی در تهران بود و همیشه به من سفارش می کرد اگر درسی را برای صدمین بار تدریس می کنم حتما قبلش مطالعه داشته باشم. وی الگوی تمام نمای تلاش و پشتکار بود و با وجود افراد تحصیلکرده در فامیل که همه علاقه مند به پیشرفت من بودند، تمام آنها الگویی شدند تا راهشان را ادامه دهم. می خواهم بگویم همه افراد خانواده، برادرهایم، معلم ها و اساتیدم، دوستان و حتی نگهبان های دانشگاه و حتی راننده هایی که با روی خوش برخورد می کردند و در راه رفت و آمد ده ساله من از تهران به کاشان و بالعکس به من روحیه می دادند، همه و همه در پیشرفت سریع من سهیم هستند.
جدای از درس شیمی به چه هنر و یا فعالیتی علاقه مند هستید؟ البته اگر فرصت فکر کردن به چیز دیگری را هم داشته باشید و مثلاً وقت کنید که غذا بپزید.
واقعا می گویم که هرگز به دیگر رشته ها توجهی نکردم و تنها کتاب های متفرقه ای که می خواندم کتاب شعر بود و اشعاری که گاه فرصت جوشیدن پیدا می کردند، اما در مورد آشپزی باید بگویم لااقل به این یک کار علاقه و توجه دارم و با اینکه وقت زیادی می برد ولی دوست دارم غذای خوشمزه برای خانواده ام درست کنم و از این کار لذت می برم.
توصیه تان برای ادامه تحصیل جوانان چیست، آن هم با توجه به علایق کاذبی که در برخی از جوانان ایجاد شده و واقعا به خاطر کسب علم به دانشگاه نمی روند!
واقعا به کسی توصیه نمی کنم که به زور درس بخواند ولی وقتی هر کسی پا به دنیا گذاشت وظیفه اش است که از وقتش درست استفاده کند. هر دختر و پسری موظف است که وقتش را بیهوده تلف نکند حالا می خواهد دانشجو باشد و یا کارگر. شاید یکی بخواهد برود در زمینه ورزش کار کند و یا اینکه یکی آدم خوبی باشد و بر عکس من که کاری برای خانواده ام نکردم، بخواهد در خدمت خانواده اش باشد، همه کارها خوب، خوب است به شرط آنکه انسان واقعا برای آن تلاش کند و زندگی اش را تلف نکند. الان هم به دانشجویانم می گویم وقتی شما کسب علم را هدف زندگی تان قرار داده اید باید وقت بگذارید و درس بخوانید نه اینکه بخواهید در دانشگاه تنبلی کنید. پاستور می گوید: «هر انسانی زمانی که به پایان عمرش نزدیک می شود باید حق این را داشته باشد که با صدای بلند فریاد بزند که من هر آنچه در توان دارم انجام بدهم.»
واقعا جز کلام بزرگان دینی حرف دیگری ندارم. رسول اکرم(ص) می فرمایند حتی برای کسب علم باید به چین رفت. هر چند من هم اعتقاد پیدا کرده ام که این رفتن باید با کسب لیاقت و ظرفیت باشد تا در نهایت بتوانیم علم و تکنولوژی را به دست جوان تحصیلکرده به کشور هدیه دهیم نه اینکه جوانان قید ایران را بزنند و به خاطر پیشرفت فردی در دیگر کشورها بمانند و خیرشان به ایران نرسد.
با تشکر از : مجله:پیام زن-فروردین 1386، شماره 181