توکل بر خدا یعنی تکیه کردن و اعتماد بر دانش، قدرت و حکمت بی پایانی که جز خیر و صلاح بندگانش چیز دیگری را اراده نمی کند. و این اعتماد بر خدا هیچ منافاتی با کار و کوشش ندارد، چرا که همان خدایی که در قرآن کریم می فرماید: «بر خدا توکل کنید.» (نساء: 81) همان پروردگار در جای دیگر در همان کتاب می فرماید: «وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَی؛ و اینکه برای انسان جز حاصل تلاش او نیست.» (نجم: 39) با توکل بر خدا به دنبال تلاش و کوشش رفتن، به کار آدمی، سمت و سو و صبغه معنوی می بخشد، و ناامیدی را به هنگام روبه رو شدن با موانع از میان می برد. اگر توکل با کار و کوشش گرد آید، هم آخرت انسان شکوفا می شود و هم دنیای او. توکل واقعی، .... محرک کار و تلاش انسان، و زمینه ساز کارهای نو و دستاوردهای تازه می باشد.
ابن جوزی در کتاب «تلبیس ابلیس» در این باره می نویسد:
«اگر آنان که به بهانه توکل، کار و کوشش را رها کردند، می دانستند توکل چیست، میان توکل و اسباب، تضادی نمی دیدند. هر کس در کسب، طعنه زند در سنت طعنه زده است و هر کس بر توکل، طعنه راند بر ایمان طعنه رانده است. همان که امر بر توکل کرده، امر به احتیاط و مسلح شدن هم فرموده است: «خُذُواْ حِذْرَکُمْ؛ اساعه خود را برگیرید.» (نساء: 71) و جای دیگر فرمود: «وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ؛ و هر چه در توان دارید از نیرو بسیج کنید.» (انفال: 60) خود پیغمبر صل الله علیه و آله و سلم یک وقت دو زره با هم پوشیده بود، و یک بار بیمار شد با دو طبیب مشورت کرد، و هنگام مهاجرت به مدینه، از دست مشرکان، در غار پنهان شد، و برای کشیک شب می پرسید: «چه کس از من نگهبانی می کند؟» و در روایت جابر فرمود: «شب ها در خانه هایتان را ببندید».
در روایت است که مردی نزد پیغمبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و شترش را بر در مسجد رها کرد، حضرت پرسید: شتر را چه کردی؟ گفت: با توکل بر خدا رهایش نمودم، [خدا نگهبان اوست] حضرت فرمود: با توکل زانوی اشتر ببند.
بعضی پنداشته اند توکل یعنی به عواقب نیندیشیدن و احتیاط نورزیدن، حال آنکه این، ناتوانی و کوتاهی است و سزاوار هرگونه توبیخ و سرزنش. خداوند امر به توکل کرده اما بعد از به جای آوردن نهایت کوشش در هر کار، چنانکه در قرآن هم خطاب به پیغمبر صل الله علیه و آله و سلم می فرماید: «وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ؛ و در کار [ها] با آنان مشورت کن و چون تصمیم گرفتی بر خدا توکل کن.» (آل عمران: 159) آیا مشاوره که خدا به آن امر فرموده، جز استفاده از فکر و نظر دیگران برای احتراظ از خطر و برای نگه داشت خویش از دشمن است؟
توکل آن است که آنچه در قدرت داری انجام دهی آن گاه منتظر کمک خدا شوی، که تعطیل نعمت الهی یعنی قوایی که در آدم به ودیعت نهاده شده و جایز نیست. توکل کننده باید اعضای بدهش در حرکت برای کسب باشد و دلش ساکن؛ کار را به حق تفویض کند؛ و از آنجا که برای هر کاری اسبابی نهاده مثلاً غذا خوردن را سبب سیری قرار داده، اگر سبب را خوار داریم گویی عطای او را خوار داشته ایم. مثل کسی که با سرچشمه آب به اندازه یک بیل زدن فاصله دارد که آب روان شود، بیل از دست بنهد و به نماز استقا بایستد؛ این عقلاً و شرعاً درست نیست.
عیسی علیه السلام بالای کوه نماز می خواند ابلیس آمد و گفت: مگر تو بر آن نیستی که همه چیز به قضا و قدر است؟ عیسی علیه السلام گفت: آری؛ شیطان گفت: خود را از این کوه پایین بینداز و از خدا بخواه که قدر را برگرداند، عیسی علیه السلام گفت: ای ملعون! بر خداست که بندگان را بیازماید، بندگان را نرسد که خدای را بیازماید. هر کس بپندارد که با کار و کوشش، از توکل خارج می شود، پیامبران را غیر متوکل می انگارد، مگر نه آدم کشاورز بود و نوح و ذکریا نجار بودند و ادریس خیاط بود و ابراهیم و لوط کشت کار بودند و صالح، تاجر بود و سلیمان زنبیل می بافت و داوود زره می ساخت و موسی و شعیب و محمد (علیهم السلا) چوپان بودند.
از ابراهیم ادهم نقل است که گفت: هر که به ترک کسب و کار گوید و در مسجد بنشیند، گدا است، آن هم گدای سمج.»
ملا مهدی نراقی نیز در این زمینه می نویسد:
«کسی که گمان کند معنای توکل ترک کار و کسب و کنار گذاشتن تدبیر عقلی و فکری است، حقیقت را نشناخت و از آن دور افتاد، و این عمل او در شریعت مقدس حرمت دارد. امام صادق علیه السلام فرمود: «خداوند به بندگانش چنین واجب نموده که مطالب و مقصد خود را به سبب اسبابی که برای آنها مهیا نموده، طلب کنند».
و آمده است که:
موسی علیه السلام بیمار شد. پس بنی اسرائیل به نزدش آمده و بیماری اش را شناخته و گفتند: اگر به این دارو مداوا کنی خوب می شوی. موسی گفت: مداوا نمی کنم تا خداوند بدون دارو عافیتم ببخشد. پس بیماری اش طولانی شد و خداوند وحی فرستاد: به عزت و جلالم سوگند، عافیتت نمی دهم، تا به دارویی که آنها برایت گفته اند درمان کنی.
و حکایت شده است که: زاهدی از زهاد، شهر را ترک کرد و در قله یک کوه اقامت گزید و گفت: از کسی چیزی نخواهم خواست، تا پروردگارم روزی ام را برساند. پس یک هفته نشست و نزدیک بود که بمیرد. پس گفت: ای پروردگار من! اگر می خواهی زنده باشم، روزی مرا که به من قسمت نموده ای، برایم برسان، و اگر نمی رسانی، قبض روحم کن! خداوند متعال برایش وحی کرد:
باید داخل شهر شوی و رزق و روزی را از دست بندگانم بجویی. آیا می خواهی با زهدورزی ات در دنیا حکمت مرا از میان ببری؛ آیا نمی دانی که اینکه بنده ام را به دست بندگانم رزق و روزی برسانم، برای من دوست داشتنی تر است، از اینکه به دست قدرتم به او روزی رسانم».
گفت آری گر توکل رهبر است
این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اُشتر بیند
رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو
(مولوی)
تفرعن و اجازه اظهار نظر به دیگران ندادن
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
(سعدی)
«بدن که علم، خوف می آورد و خاموشی و خود را ناچیز دیدن، همچنانکه بر پیشینیان، خوف غالب بود».
تفرعن و تنها خود را دیدن، از عواملی اصلی رکود و ایستایی است. آنکه تنها خود را عالم و دانشمندتر از دیگران می پندارد، نه توجهی به دیگران دارد و نه از دست آوردهای علمی آنان بهره می جوید. در نتیجه هرگز بر دانش او فزوده نخواهد شد و به علوم تازه دست نخواهد یافت. در واقع به دلیل بازدارنده بودن خودخواهی و تفرعن است که اولیای الهی و بزرگان پیروانشان را از آنان برحذر داشتند. در حدیثی از رسول خد صل الله علیه و آله و سلم می خوانیم: «مَن قالَ اَنَا عالِمٌ فهُوَ جاهل؛ هر که بگوید: من دانشمندم، پس او نادان است».
جناب مولانا در این باره می گوید:
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبّر ز اوستادان دور شد
سامری وار آن هنر در خود چو دید
او ز موسی از تکبّر سر کشید
او ز موسی آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بردوخته
لاجرم موسی دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
همچنین ملا محمد نراقی در این زمینه می نویسد:
«اگر کسی نسبت به رأی، عقل و علم خویشتن دچار خودبینی و عجب و تفرعن گردد، از سؤال کردن، استفاده های علمی و مشورت خواستن محروم می ماند. نتیجه این می شود که استبداد نظر پیدا می کند، و از پرسیدن از شخصی که عالم تر از اوست سرپیچی می کند. ای بسا که به رأی ناصواب و خطایی که پیدا نموده، اصرار و ابرام هم بورزد، از این روی به نظر دیگران اعتنا نکند، پند کسی را پذیرا نشود، وعظ هیچ واعظی را نپذیرد، و بلکه دیگران را به تمام معنا کوچک و خوار و نادان بشمرد. اگر وی خود را متهم کرده و به رأی خود اتکاء نمی کرد و آن را صائب و واثق نمی دانست، از عالمان کمک می گرفت، و از دارندگان بصیرت، بهره می جست»